آمده بود در پی حیرانی اش! حیرانی و سردرگمی را در چشمانش می خواندم! آرام بود اما...خوب می شناسمش، دردش را، غمش را، شادی و...! آمده بود پاسخ حیرانی اش را بگیرداما... قراربود امسال بی مسئولیت قدم بردارد اما در همان قدم اول ... و این آغاز کارش بود!
گذشت. هفت روز گذشت با تمام مشکلاتش! اما در طول سفر در مناطق به دنبال حیرانی اش و دلیل حیرانی اش می گشت. گاه می خندید و گاه همصدا با دوستان نغمه دوستی سر میداد و گاه آرام اشک می ریخت!
گمان کرده بود کسانی که بی او قدم از قدم برنمیدارند دوستان پاکبازی هستند اما درست سر به زنگاه...زخمه زدند بر دلش!(و شاید این گمان من بود) نمیدانم اما من می شناختمش! صدایش دورگه شده بود و این یعنی اوج انفجار! همه طعنه میزدند!مردو وزن، دوست و دشمن! و تنها من می فهمیدم چه حالی دارد؟و چه غوغایی؟
بگمانم همه میدانستند او کارش را تا بهآخر و کمال نرساند از پا نمی نشیند و همین دلیل مسئول خواندنش! مسئول د و مسئولیتش را به پایان رساند و بعد خداحافظ! او رفت و سفر به پایان آمد! خبرش را داشتم که تاچند روز در خواب و بیداری جسمش میلرزید و این یعنی ...
روح لطیفش را در لابه لای حرفها و بازیهای کوکانه یشان در هم پیچیدند و او میدانست که آنها کودکند!
و هنوز هم او میرود تا حیرانی اش را کسی پاسخ باشد. می رود تا دنیایش را رنگی تازه برند!
|